مهراوه جونمهراوه جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

مهراوه دختر نازم

2 اذر-محرم و کسالت گل دختری

دختر قشنگ مامان..امروز هوا نیمه ابری بود والبته یه کمی هم سرد(28 ابان)... با هم رفتیم مرکز. این بار یه ذره دیرتر بردمت اخه تهران نبودیم عزیزم.الهی مامان فدات بشه اونجا مریض شدی  اسهال استفراغ شدی و خیلی هم بیحال بودی. بابایی نبود با خاله اکرم و عمو بردیمت دکتر...اقای دکتر برا تهوعت امپول داد اونو تزریق کردیم الحمدلله خوب شدی ولی هنوز اسهال بودی حتی وقتی امدیم تهران... دکتر گف جز شیر هیچی نباید بهت بدم و یه شربت داد که خدا رو شکر خوب شدی متاسفانه به همین دلیل برا مراسم شیر خوارگان حسینی هم نرسیدیم  و نتونستم ببرمت عزیز دلم...ان شاالله  اگه خدا خواست و زنده بودیم سال بعد حتما میبرمت گل دخترم  خلاصه امروز که رفتیم بیرون ح...
2 آذر 1392

13 ابان 92

سلام دختر نازم..... صبح دوشنبه ١٣ ابانه....شما خابی و با کوچکترین صدا تکون میخوری ....من میترسم بیدار بشی و ....به کارام نرسم. روزا میگذرن و  روز به روز بزرگتر میشی .....کارای جدید یاد میگیری...شیرین کاری و شیرین زبونی هایی میکنی که انگار دنیارو به من و بابائی میدن... الان پروژه پایین امدن از پله اشپزخونرو در دستور کار داری .... فقط میری تو اشپزخونه و بلافاصله بر میگردی .... کلی ذوق داری و به خودت افتخار میکنی... با انگشت به اطراف اشاره میکنی و مثلا برامونم صحبت میکنی... سوئیچ ماشینو با گریه میگیری  اشاره بیرون میکنی و میگی ددر.... بیرون ماه دختری .....  اصلا اذیت نمیکنی بس که خوشحالی و بهت خوش میگذره....ماست و دوغ و بیسک...
15 آبان 1392

امدم ای شاه پناهم بده.....

سلام دختر کوچولوی نازم چند روزی هست بیمار شدی و  بهانه گیری می کنی حتی نمیزاری به وبت سر بزنم.. ...مهراوه خانومی شنبه سرما خوردی مامانی..بابائی هم چند روز قبل شما بدجور سرماخورده بود. یکشنبه بیقراری میکردی گل دختر..با بابائی تماس گرفتم بردیمت پیش دکترت (دکتر امان ا.. احسانی) ..اقای دکترم کلی باهات حرف زد نازت داد ولی خانوم حسابی بیحوصله و عصبانی بودی حتی بغلشم نرفتی.. وزنت ٧و٧٠٠شده بود... یک ازمایشم برات نوشت که خیال بابا و مامان راحت بشه....این روزا چند بار با هم رفتیم بیرون.. دخترجونم حسابی در دری شدی یه جا نمیتونی بمونی حتی هنوز خوب نمیتونی بشینی اخه بس که شیطونی همش میخای همه جای خونه بری از جات پاشی اصلا اروم و قرار نداری......
13 آبان 1392

پروردگارم.....

معشوق من به من تكيه كن ! من تمام هستی ام را دامنی می كنم تا تو سرت را بر آن بنهی ! تمام روحم را آغوشی مي سازم تا تو درآن از هراس بياسائی ! تمام نيروئی را كه در دوست داشتن دارم دستی می كنم تا چهره و گيسويت را نوازش كند ! تمام بودن خود را زانوئی ميكنم تا بر آن به خواب روی ! خود را , تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از آن بياشامی , از آن برگيری , هر چه بخواهی از آن بسازی , هر گونه بخواهی باشم ! از اين لحظه مرا داشته باش! دکتر علی شریعتی / گفت و گوهای تنهائی ...
11 آبان 1392

تولد 9ماهگی ابنبات مامان

  تولد ٩ ماهگیت مبارک قند عسلم....    شب عید غدیرم که با تولدت همراه شده مبارکت باشه نازدونم.... الهی که اقا امام علی (ع) خودش دستتو بگیره ونگهدارت باشه عزیز دلم ...
1 آبان 1392

27 مهرماه

سلام.. سلام......صدتا سلام ........ من اومدم با دندونام....(مهراوه ) این روزا حسابی سرم شلوغ بود نتونستم بیام پست جدید بذارم فقط گاهی میامدم  ببینم دوستای گلمون در چه حالن و پیشنهاداتشونو بخونم ..... و دیگه اینکه تعطیلات اخر هفتم بیشتر بود و وقت منم کمتر و شیطنت خانوم خانوما هم که دیگه بماند....  عسل مامان دیگه وقت نمیزاره برا مامان .....بقدری شیطون شده که مامان و بابا رو با هم خسته میکنه و حالی برامون نمیمونه ! باز خدا خیر بده به بابایش که اخر هفته خیلی کمک دستمه و هم تو کار خونه و هم نگهداری مهراوه خانوم کمکم میکنه وگرنه به هیچکاری نمیرسم..... خدا برامون نگهش داره .....شرمندشیم جفتمون  این روزا من و بابایی و ...
27 مهر 1392

19 مهر

سلام دخملی جونم.... باز من شما رو خابوندم اومدم  وبتو سر بزنم ....تازه از بیرون امدیم خسته ای  راحت خابیدی ناز نازم پنج شنبه خونه عمو جون بودیم اونجا متوجه شدم لثت باز شده مروارید کوچولوی دیگتم داره در میاد امروز رفتیم بیرون ...شمام خیلی دخمل خوبی بودی الهی مامان فدات بشه اینقد که تو ماهی  امروز برا بابایی رفتیم خرید... چند روز دیگم قراره برا خوشگل مامان بریم خرید...اخه امروز چیزایی که میخاستیم برا شما بخریمو پیدا نکردیم عزیزم... منم خیلی خسته و بیحالم.... دلمم یه ذره گرفته ناز نازم... فعلا میرم شمام خوب بخاب دخملکم ...
19 مهر 1392