13 ابان 92
سلام دختر نازم.....صبح دوشنبه ١٣ ابانه....شما خابی و با کوچکترین صدا تکون میخوری ....من میترسم بیدار بشی و ....به کارام نرسم. روزا میگذرن و روز به روز بزرگتر میشی .....کارای جدید یاد میگیری...شیرین کاری و شیرین زبونی هایی میکنی که انگار دنیارو به من و بابائی میدن...الان پروژه پایین امدن از پله اشپزخونرو در دستور کار داری .... فقط میری تو اشپزخونه و بلافاصله بر میگردی .... کلی ذوق داری و به خودت افتخار میکنی... با انگشت به اطراف اشاره میکنی و مثلا برامونم صحبت میکنی... سوئیچ ماشینو با گریه میگیری اشاره بیرون میکنی و میگی ددر.... بیرون ماه دختری ..... اصلا اذیت نمیکنی بس که خوشحالی و بهت خوش میگذره....ماست و دوغ و بیسکویت و شکلات خیلی دوست داری که البته شکلات بهت نمیدم....عجیب اب میخوری که البته میگن اصلا بد نیست و حتی اینجور بهترم هست. خیلی مهربونی.. اینو من نمیگم هر کی تو رو دیده میگه عزیز دلم.........وقتی بدخواب میشی نمدونم چی بگم ....... اینقد خودتو بازی میدی و اذیت میکنی که خسته بشی و بخابی که تو این مورد ما مخصوصا بابایی کمکت میکنیم و خسته که شدی مثل فرشته ها میخابی عزیزم....
فردا اول محرمه...این اولین محرمیه که پیشمی...حال عجیبی دارم خدا به ابروی امام حسین دست هممونو بگیره... خوشحالم تو رو دارم عشقم.....اخر هفته اگه خدا بخاد و زنده باشیم میریم شهرستان...یه خرید کوچولو برای تو داریم .......این روزا بس که هوا سرد میشه جرات نمیکنم بیرون ببرمت ولی فک کنم امروز باز هوا بهتر باشه ...بابایی که از سرکار بیاد ترتیبشو میدیم....هنوز دوتامون اثر سرماخوردگی داریم دخملی جونم... فدات بشم عزیزم....راحت بخاب فعلا