مهراوه جونمهراوه جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

مهراوه دختر نازم

بهار و تابستون 93 خانوم کوچولوم

1393/5/15 20:24
نویسنده : مامانی
714 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صبح قشنگت بخیر ماه دختر مهربونممحبتبوس

فدای چشمای قشنگت برم یکی یدونمبوس که الان مثل فرشته  کوچولوها  پیشم خابیدی.فرشتهباید مامانو  ببخشی که چند وقت نتونستم بیام و وبلاگتو به روز کنم خجالتولی قول میدم الان درست و پیمون برات بگم از روزایی که با هم گذروندیم. زیبااخرین پستی که گذاشتم برات عکسهایی از فروردین ماه بود که البته عکسهای جالب و خیلی بیشتر از اونی که گذاشتم بود ولی نمیدونم چرا اپلود نمیشد وبدجور حالمو گرفت.خیلی ناراحت بودم که نتونستم عکسایی رو که دوست داشتم  رو برات بذارم.غمگین

بگذریم فدات شم .تعطیلات عیدنوروز که  الحمدالله زیادم بود رو باهم خیلی شاد و خوب گذروندیم.مسافرت خارج استان نرفتیم اخه من و بابایی اعتقاد داریم زمانی که همه تصمیم سفر دارن و همه جا شلوغه مسافرت زیاد جالب نیست و سعی میکنیم اگه مسافرت هم می ریم توی ایام شلوغ نباشه ولی در کل بابایی سفر خیلی دوست داره. و مامانی هم البته اگه ریا نباشه...خجالتخندونکوگل دختری مهراوه طلامم که  دیگه جای خود داره و عاشق بیرون رفتن ماشین سواری پارک و ...می باشن بغلبوسکه باز در اینده اشاره میکنم به اونا. عید نوروز یه سفر کوچولو رفتیم شهر همکار بابایی(گناباد)که خوش گذ شت و از برگشت  توی بارونی که البته سیل شد و طوفانی تعجبگرفتار شدیم که نگو و نپرس تعجب واقعا ترسناک بود...ترسو

فک کن تو جاده می امدیم سیل بود و قسمت های پست جاده رو که رد میکردیم ماشین تا سقف زیر اب میرفت  اب که چه عرض کنم گل... تعجبخلاصه نوروزمون  مثل بقیه روزهای سال باسرعت هرچه تمام  گذشت  البته همونطور که گفتم شادشاد ...جشن

سیزده به در امسال همراه خاله ها رفتیم باغ بابایی... خوش گذشت و اگه  عکسای نازت اپلود بشه باز عکسای اون روزم  می زارم برات عسل مامان.

جمعه15 فروردین هم که بابایی من و دخملی رو برداشت اومدیدم سر خونه زندگیمون... من که عادت کرده بودم به وطن و خانواده دچار اندک افسردگی شدم.شما خانوم خانوما که عادت کردی به اونجا تهران یه ذره بی قراری می کردی و همش دوست داشتی بیرون بری .البته بابایی هم همیشه مارو بیرون می بره و نمی زاره حوصلمون سر بره .ولی روی هم رفته من بی حوصله شده بودم و اصلا سراغ نت نمیومدم و هر روز با دخملکم می خابیدیم تا نزدیک ظهر و بعد در تدارک ناهار و اماده استقبال از بابایی و...زیبا

 نیمه اردیبهشت عروسی دخمل خاله من دعوت بودیم که من اصلا حالم خوب نبود.و نتونستیم عروسی بریم اخه از روزی که می خاستیم برگردیم می ترسیدیم غمگینچشمکو باید ماه بعد عروسی خاله اکرم می رفتیم و بابایی هم اصلا مرخصی نداشت.خلاصه تو همون ایام دلمون هوای خاله زهرا رو کرد و بابایی هم مارو برد گرگان بیش زری خاله. زیباجشنچهارشنبه 17 اردیبهشت رفتیم گرگان. بابایی جمعه برگشت تهران و ما موندیم  پیش خاله...با خاله پارک رفتیم.جنگل و خرید رفتیم و برای روز پدر کیک و کادو خریدیم..در ضمن برا بابا یه پیرهن ابی  که به نظر من خیلی خوشگل بود خریدیم. عینکروز عید رفتیم بندرترکمن...هم قایق سواری و هم خرید...از بازارچه مرزی برات لباس و اسباب بازی خریدیم  دختر شیطونم فرشتهو پنج شنبه جمعه هم خونه یکی از دوستای بابا  به شهر بابل رفتیم اردیبهشتم گذشت و اما خرداد:

خاله اکرم تصمیم گرفتن 23 خرداد که با ولادت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه همزمان بود جشن عروسیشونو برگزار کنن و ما یک هفته ای زودتر رفتیم. خندونکعینک ولی شما در عین حال که عروسی دوست داری تا تونستی اذیت کردی و اصلا با ما همکاری ننمودیغمگین .اخه باز شلوغی و سر وصدای زیادی رو هم نمیدوستی. کچلبله جونم برات بگه اون شب فقط برا بیرون و بابا گریه کردی وهمش پیش ایشون موندیراضی .اخر شب بابا حسابی شاکی بود و اذیت کرده بودی.کچلدوشنبه برگشتیم تهران و بعد چند روز پنج شنبه مایده دخترعموی جدید شما دنیا اومد. ببخش دختر نازم  که اینقد بد نوشتم اخه همه حرفام مونده بود حالا باز بعدا بقیشو برات میگم ...ولی خودمونیم ها ببین مامان  هیچ اتفاقی و حتی تاریخشونو  یادش نرفته فقط یه ذره حال ندار بوده و نتونسته بیاد وبلاگ گل دخترشچشمک .بگذریمخجالت

بگم برات از تیرماه و ماه مبارک رمضون که چند روز اولش روزه گرفتم و بدجور حالت تهوع گرفتم و.....بماندغمناک .خلاصه باز دوباره بدجور دپرس شده بودم و دوباره راهی وطن شدیم و حسابی از تنهایی در اومدیم و تا جمعه 10 مرداد شهرستان موندیم. وقتی دوباره خاستیم برگردیم تهران... باز من غمگین بودم نمدونم چم شده قبلا اینجور نبودمگریهغمگین.. برا همین بابایی عمه و خاله رو راضی کرد باهامون بیان و الان دیگه تنها نیستیم و شمام حسابی سرت گرمه و بازی میکنی ..البته اگه اینترنت بذارهچشمک. شنبه 11مرداد متاسفانه با یک هفته تاخیر واکسن 18 ماهگیتو زدم...الهی بمیرم برات گریهاین واکسن بر خلاف قبلیا حسابی اذیتت کرد اصلا نمتونستی راه بری و تا دو روز همش تب میکردی که الحمدلله اونم بخیر گذشت.بوس .شکر خدا

و اما نمودار رشد 18 ماهگی دختر طلا:

وزن: 10 کیلوگرم

قد: 82 سانتیمتر

دور سر:48 سانتیمتر

دیگه بگم برات چند وقتی بود نگران حرف زدنت بودم غمگینگریهکم حرف میزدی یا اصلا چیزی نمیگفتی منظورم اینه همون کلماتی که بلد بودی رو هم نمیگفتی و اشاره میکردی و منظورتو بهم میفهموندی که تو همین دو هفته اخیر که شهرستان بودیم یه دفعه حرف زدنو شروع کردی و مثل طوطی هر چی می گفتیم رو تکرار میکردی.البته بعضی حروف و کلمات رو خوب نمیتونی بگی ولی بعضیارو خیلی شیرین و با ناز برامون میگی که قند تو دلمون اب میشه عروسک....بغلبوسبوس منم بعد کلی ذوق بغلت میکنم اینقد فشارت میدم که اشکت در میاد....خب دست خودم نیست چیکار کنم بس که نازززززییییی مهراوه خاتونمفرشتهمحبت

دخترکم تا الان این کلماتو یاد گرفتی و اینجوری ادا میکنی عسل خانومم

مامان: مامنی  ......بابا: بابادی یا باباجی....اب: ابه......غذا: به به.....نون: نن.......کل پرند ه ها: توووتووو.....ابی: اوبی....پنج: پن ......سیب زمینی: مینی مینی.......عمو: عمییی....عمه: عمه....عروسکاش: نی نی.....گربه: پیتی......سگ: هاپه.....سوپ: تپ......دلستر: دسر.....بیدار:بیدار.....زری: ادی.....اکی مخفف اکرم: اتی.....طوطی: توتک.....زینب: نب......ریحانه: حال داشته باشی میگی نیانه وگرنه نیان......زرد: زد.....حموم: اممممه منظور اب بازی.....ارزو: اعدوووو......پروانه: پبانه  اینو خیلی ناز میگی فدات بشم.....مریم: ممم..... نرجس:ننس.........سوپ: توپ.....مایده: مانه........دایی: دادی.....پارک: پاک.....سیب: تیب......هویج: اویچ.....  مرسی: میس.... هر کلمه سختی بگی که بلد نباشی مثل قسطنطنیه قه قههبغلمیگی دی بی دی بیدی

عاقبت بخیر بشی نازخاتونم مهراوه خانوممبوس

پسندها (1)

نظرات (7)

مامان پرنیا
13 شهریور 93 21:05
سلام من شما رو لینک کردم خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم
مامانی و بابایی دخمل بلا
19 شهریور 93 20:23
هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب ... باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور .
مامانی دخمل بلا
3 مهر 93 10:37
شهادت خورشید نهم , جواد الأئمه , نور چشم حضرت رضا علیه السلام بر همه شیعیان و دوستداران اهل بیت تسلیت باد ....
مامانی دخمل بلا
4 مهر 93 12:39
سالروز پیوند دو نور آسمانی , حضرت علی علیه السلام و جضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رو تبریک عرض میکنم ....
مامانی دخمل بلا
8 آبان 93 17:45
" رقیه , سه ساله کربلا " این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم شکر خدا اکنون درون تشت هستی بر روی نی بودی , تو را هر بار دیدم بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش من مثل زهرا مادرت , آزار دیدم یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم احساس کردم صورتم آتش گرفته خود را میان یک در و دیوار دیدم مجموع درد خارها بر من اثر کرد من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم (سوغات مکه) توی گوشم بود بردند کوفه همان را داخل بازار دیدم!
مامانی دخمل بلا
10 آبان 93 15:57
چرخید خداوند به دور سر تو زد بوسه به پاره پاره ی پیکر تو والله که کشتی نجات همه است گهواره ی کوچک علی اصغر تو
مامانی
پاسخ
مترجم
25 آبان 95 21:47
درود بر شما ما شما را به دیدن و دانلود کردن کتاب های (PDF) مصور ویژه کودکان در وبلاگ www.kidsbooks.blogfa.com دعوت می کنیم. با سپاس