بهار و تابستون 93 خانوم کوچولوم
سلام و صبح قشنگت بخیر ماه دختر مهربونم
فدای چشمای قشنگت برم یکی یدونم که الان مثل فرشته کوچولوها پیشم خابیدی.باید مامانو ببخشی که چند وقت نتونستم بیام و وبلاگتو به روز کنم ولی قول میدم الان درست و پیمون برات بگم از روزایی که با هم گذروندیم. اخرین پستی که گذاشتم برات عکسهایی از فروردین ماه بود که البته عکسهای جالب و خیلی بیشتر از اونی که گذاشتم بود ولی نمیدونم چرا اپلود نمیشد وبدجور حالمو گرفت.خیلی ناراحت بودم که نتونستم عکسایی رو که دوست داشتم رو برات بذارم.
بگذریم فدات شم .تعطیلات عیدنوروز که الحمدالله زیادم بود رو باهم خیلی شاد و خوب گذروندیم.مسافرت خارج استان نرفتیم اخه من و بابایی اعتقاد داریم زمانی که همه تصمیم سفر دارن و همه جا شلوغه مسافرت زیاد جالب نیست و سعی میکنیم اگه مسافرت هم می ریم توی ایام شلوغ نباشه ولی در کل بابایی سفر خیلی دوست داره. و مامانی هم البته اگه ریا نباشه...وگل دختری مهراوه طلامم که دیگه جای خود داره و عاشق بیرون رفتن ماشین سواری پارک و ...می باشن که باز در اینده اشاره میکنم به اونا. عید نوروز یه سفر کوچولو رفتیم شهر همکار بابایی(گناباد)که خوش گذ شت و از برگشت توی بارونی که البته سیل شد و طوفانی گرفتار شدیم که نگو و نپرس واقعا ترسناک بود...
فک کن تو جاده می امدیم سیل بود و قسمت های پست جاده رو که رد میکردیم ماشین تا سقف زیر اب میرفت اب که چه عرض کنم گل... خلاصه نوروزمون مثل بقیه روزهای سال باسرعت هرچه تمام گذشت البته همونطور که گفتم شادشاد ...
سیزده به در امسال همراه خاله ها رفتیم باغ بابایی... خوش گذشت و اگه عکسای نازت اپلود بشه باز عکسای اون روزم می زارم برات عسل مامان.
جمعه15 فروردین هم که بابایی من و دخملی رو برداشت اومدیدم سر خونه زندگیمون... من که عادت کرده بودم به وطن و خانواده دچار اندک افسردگی شدم.شما خانوم خانوما که عادت کردی به اونجا تهران یه ذره بی قراری می کردی و همش دوست داشتی بیرون بری .البته بابایی هم همیشه مارو بیرون می بره و نمی زاره حوصلمون سر بره .ولی روی هم رفته من بی حوصله شده بودم و اصلا سراغ نت نمیومدم و هر روز با دخملکم می خابیدیم تا نزدیک ظهر و بعد در تدارک ناهار و اماده استقبال از بابایی و...
نیمه اردیبهشت عروسی دخمل خاله من دعوت بودیم که من اصلا حالم خوب نبود.و نتونستیم عروسی بریم اخه از روزی که می خاستیم برگردیم می ترسیدیم و باید ماه بعد عروسی خاله اکرم می رفتیم و بابایی هم اصلا مرخصی نداشت.خلاصه تو همون ایام دلمون هوای خاله زهرا رو کرد و بابایی هم مارو برد گرگان بیش زری خاله. چهارشنبه 17 اردیبهشت رفتیم گرگان. بابایی جمعه برگشت تهران و ما موندیم پیش خاله...با خاله پارک رفتیم.جنگل و خرید رفتیم و برای روز پدر کیک و کادو خریدیم..در ضمن برا بابا یه پیرهن ابی که به نظر من خیلی خوشگل بود خریدیم. روز عید رفتیم بندرترکمن...هم قایق سواری و هم خرید...از بازارچه مرزی برات لباس و اسباب بازی خریدیم دختر شیطونم و پنج شنبه جمعه هم خونه یکی از دوستای بابا به شهر بابل رفتیم اردیبهشتم گذشت و اما خرداد:
خاله اکرم تصمیم گرفتن 23 خرداد که با ولادت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه همزمان بود جشن عروسیشونو برگزار کنن و ما یک هفته ای زودتر رفتیم. ولی شما در عین حال که عروسی دوست داری تا تونستی اذیت کردی و اصلا با ما همکاری ننمودی .اخه باز شلوغی و سر وصدای زیادی رو هم نمیدوستی. بله جونم برات بگه اون شب فقط برا بیرون و بابا گریه کردی وهمش پیش ایشون موندی .اخر شب بابا حسابی شاکی بود و اذیت کرده بودی.دوشنبه برگشتیم تهران و بعد چند روز پنج شنبه مایده دخترعموی جدید شما دنیا اومد. ببخش دختر نازم که اینقد بد نوشتم اخه همه حرفام مونده بود حالا باز بعدا بقیشو برات میگم ...ولی خودمونیم ها ببین مامان هیچ اتفاقی و حتی تاریخشونو یادش نرفته فقط یه ذره حال ندار بوده و نتونسته بیاد وبلاگ گل دخترش .بگذریم
بگم برات از تیرماه و ماه مبارک رمضون که چند روز اولش روزه گرفتم و بدجور حالت تهوع گرفتم و.....بماند .خلاصه باز دوباره بدجور دپرس شده بودم و دوباره راهی وطن شدیم و حسابی از تنهایی در اومدیم و تا جمعه 10 مرداد شهرستان موندیم. وقتی دوباره خاستیم برگردیم تهران... باز من غمگین بودم نمدونم چم شده قبلا اینجور نبودم.. برا همین بابایی عمه و خاله رو راضی کرد باهامون بیان و الان دیگه تنها نیستیم و شمام حسابی سرت گرمه و بازی میکنی ..البته اگه اینترنت بذاره. شنبه 11مرداد متاسفانه با یک هفته تاخیر واکسن 18 ماهگیتو زدم...الهی بمیرم برات این واکسن بر خلاف قبلیا حسابی اذیتت کرد اصلا نمتونستی راه بری و تا دو روز همش تب میکردی که الحمدلله اونم بخیر گذشت. .شکر خدا
و اما نمودار رشد 18 ماهگی دختر طلا:
وزن: 10 کیلوگرم
قد: 82 سانتیمتر
دور سر:48 سانتیمتر
دیگه بگم برات چند وقتی بود نگران حرف زدنت بودم کم حرف میزدی یا اصلا چیزی نمیگفتی منظورم اینه همون کلماتی که بلد بودی رو هم نمیگفتی و اشاره میکردی و منظورتو بهم میفهموندی که تو همین دو هفته اخیر که شهرستان بودیم یه دفعه حرف زدنو شروع کردی و مثل طوطی هر چی می گفتیم رو تکرار میکردی.البته بعضی حروف و کلمات رو خوب نمیتونی بگی ولی بعضیارو خیلی شیرین و با ناز برامون میگی که قند تو دلمون اب میشه عروسک.... منم بعد کلی ذوق بغلت میکنم اینقد فشارت میدم که اشکت در میاد....خب دست خودم نیست چیکار کنم بس که نازززززییییی مهراوه خاتونم
دخترکم تا الان این کلماتو یاد گرفتی و اینجوری ادا میکنی عسل خانومم
مامان: مامنی ......بابا: بابادی یا باباجی....اب: ابه......غذا: به به.....نون: نن.......کل پرند ه ها: توووتووو.....ابی: اوبی....پنج: پن ......سیب زمینی: مینی مینی.......عمو: عمییی....عمه: عمه....عروسکاش: نی نی.....گربه: پیتی......سگ: هاپه.....سوپ: تپ......دلستر: دسر.....بیدار:بیدار.....زری: ادی.....اکی مخفف اکرم: اتی.....طوطی: توتک.....زینب: نب......ریحانه: حال داشته باشی میگی نیانه وگرنه نیان......زرد: زد.....حموم: اممممه منظور اب بازی.....ارزو: اعدوووو......پروانه: پبانه اینو خیلی ناز میگی فدات بشم.....مریم: ممم..... نرجس:ننس.........سوپ: توپ.....مایده: مانه........دایی: دادی.....پارک: پاک.....سیب: تیب......هویج: اویچ..... مرسی: میس.... هر کلمه سختی بگی که بلد نباشی مثل قسطنطنیه میگی دی بی دی بیدی
عاقبت بخیر بشی نازخاتونم مهراوه خانومم