مهراوه جونمهراوه جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهراوه دختر نازم

دی ماه 92

1392/10/20 15:37
نویسنده : مامانی
422 بازدید
اشتراک گذاری

تعجبسلام عزیز دلم....باز خوابیدی و به من فرصت دادی بیام و بکم از این روزامون..... تو اخرین  پستی که برات نوشتم گفتم قراره برامون مهمون بیاد.... یک شنبه مهمونامون رفتن و  دوباره تنها شدیم.....باباجون و مامان زینب رفتن مشهد....البته منم دوست داشتم بریم ولی ترسیدم شما سرما بخوری وگرنه فک کنم بابایی هم بهمون اجازه می داد بریم ..ولی بهمون قول داد بعد عید بریم مشهدهوراهورا

 خب جونم برات بگه  چهارشنبه عموجون اومدن خونمون.....از ازمایشگاه میومدن که ناهار اومدن  اینجا.....یه چیزی رو یادم رفته بهت بگم نازدونم.....عمو حسینم نی نی دار شدن الان ٤ ماهه.... چقدر زود می گذره.....باورم نمیشه.... خدا به همه نی نی ناز بده الهی خدا هیشکی رو ناامید نکنه و فرشته کوچولوهارو مونس همه کنه و ان شاالله همین جورم میشه....

خلاصه اخر شب به علت مشکل دار شدن پکیج و نداشتن اب گرمنیشخندخنده راهی خونه عمو اینا شدیم و.....شمارو یه حموم  درست حسابی بردیم خیلی حال دادقهقهه .....تصمیم گرفتیم پنج شنبه بریم گوشای نازتو سوراخ کنیمناراحت..... اینم برا خودش قضیه ای شده ها......اوه دلمون نمیاد به زور دلمونو راضی میکنیم وقتی هم میریم اقای دکتر میگه اخه گوشش خیلی کوشمولویه.....هنوز وقتش نیست.....متفکر نمدونم کی میخاد وقتش بشه....متفکرخلاصه دیروز بازم قسمت نشد اخه بابایی بیرون کار داشت وقتی هم اومد دیگه دیر شده بودناراحت  .....( بابایی ما رو غافلگیر کرد و برامون یه دونه لب تاپ خرید که.... دستش درد نکنه ........خجالتمون دادین حاجی مژه... .....خیلی ممنون.لبخند....ایشالا  زنده باشیم جبران کنیمخجالتخجالت)

(قابل ذکره که جنابعالی چند دقیقه قبل بیدار شدی و من پوشکتو گرفتم می می دادم دوباره خوابیدی ولی دیگه زود بیداره میشی....از خوابیدنت معلومهمژه .....

خبر دیگه که برات دارم اینه که بالاخره دختر عمویی که قرار بود برات بیاد ....اومدتشویق.....  نمیدونی باباییش چقد خوشحاله.....اسم دخملی رو گذاشتن......نرگستشویقتشویق.....امروز  زنگیدیم  حال نرگس کوچولو رو بپرسیم دیدیم رفته دکتر اخه یه ذره زردی داشت که البته چیز مهمی نیست و زود زود خوب میشه و میاد خونه این دخمل لپی (عموجون گفت دخمل من خیلی لپیهخجالت مژه) ان شاالله سالم و صالح باشه برا پدر و مادرش... و قدمش پر خیر و برکتقلب....

یه چیز دیگه: خاله زهرا هم حسابی از دست من شاکیهقهر .....حل میشه ایشالا خاله جون چشمکخجالت.....خب فرشته مهربونم برم ناهارو اماده کنم....فعلاماچبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سیدمهدی کوچولو
20 دی 92 21:52
سلام مامانی خانوم خسته نباشی می بینم که شما هم مهمون دی ماهی داشتی البته ما 2تا مهمون کوچولو داشتیمعزیزم من وتو همدردیم هر 2تا مون از پدر و مادر دور هستیم خیلی سخته کی بشه منم برم پیششون واسم دعا کن از اینجا کنده شیم.سلام عزیزم.تشکر از لطفت.شماخوبین؟اره مهمون داشتیم.ولی شما دوتا....خیلی باحاله....اره واقعاا....بعضی وقتا دل ادم خیلی میگیره...ولی مهم سلامتیشونه و خوشبختی و اوضاع روبراهه اگه خدا قسمت کنه...و مثل همیشه باهامون باشه. راستی هنوز قصد ندارید تهران بیایین؟