بهمن ماه....ماه دونه برفی من
فدای دختر قشنگم برم که حسابی شیطون شده و تا نخابه مامانش به هیچ کارش نمی رسه چه برسه بیاد وبش و بگه تازه چخبر..... الانم طبق معمول از فرصت استفاده کردم و وقت خواب شما اومدم برات از این روزا بگم....روزایی که مثل باد میگذرن و ماهم ناگزیر از پی این روزا عمر میگذرونیم و خدا کنه اونجوری که خدا میخاد باشیم.....امیدوارم من با گذشت این ایام شاهد هر چه بهتر بالیدن تو باشم...دیگه کم کم داریم به تولد قشنگت نزدیک میشیم. با اومدن زمستون قشنگ و دوست داشتنی ..... حال و هوای این روزا منو یاد تولد دختر زمستونیم.....دونه برفیم میندازه....یاد روزی که خدای مهربون تو رو به ما هدیه داد. پارسال این موقع هممون (من و بابایی و خانواده ی من و بابا) بی صبرانه منتظر اومدنت بودیم و مخصوصا من و بابا..... و من کمی استرس داشتم که فک کنم هر مادری داره و طبیعیه و شایدم همه این احساسو ندارن.....هر روز به بهانه ای بیرون میرفتیم تا این روزا زود بگذرن و دونه برفیمون همزمان با بهمن ماه بیاد پیشمون .....عمو اینا مشغول خرید جهیزیه و عروسی بودن و ما هم باهاشون میرفتیم گه گاهی.....وشمام تو دل منو....و حسابی پیاده روی میکردیم.... من با اون شکم قلمبه عمو جون به من میگفت شما که از ما زودتر و جلوتر راه میرین خدایی راستم میگفت تو دخمل خوبم بودی......البته اون ٤ ماه اولی که مهمون دلم شده بودی حالم خیلی بد بود...ویار شدید و.....الان که یاد میاد دوباره دلشوره و...میاد سراغم....پس بهتره از این قسمت بگذریم .......بعد این ایام دخمل ماه و خوش قدمم شدی ....دختر بابرکتم شدی.....به قول بابا شدی برکت زندگیمون..................... این اواخر بارداری هم که چی بگم حسابی شیطون و وروجک شده بودی بعضی وقتا اینقد شدید حرکت میکردی و تکون میخوردی که من صدام در میومد و احساس میکردم پهلوم داره سوراخ میشه ولی حسابی حال میکردم دیگه وقتی کسی پیشم نبود هم احساس تنهایی نمیکردم اخه یه دونه وروجک شیطون تو دلم بود که خودی نشون می داد و منم باهاش حرف می زدم .....ناگفته نمونه بابایی هم حسابی تحویلت می گرفت گاهی دستشو روی دلم میذاشت و وقتی تکون میخوردی کیف می کرد و گاهی هم با چشم میدید حرکت دلمو و حسابی می خندید و حال می کرد با این وروجک پرانرژی و شیطونش.....و از ته دل نازت میکرد.....خلاصه بهمن ماه....ماه مهراوه جونی هم اومد....قبلش بگم یه هفته قبل تولدت عمه همراه عمو اومدن پیشمون به استقبال دونه برف کوچولو....مامان زینب و خاله اکرمم یه روز قبل دنیا اومدنت اومدن پیشمون ......اومدن این مهمونا استرسمو خیلی کم کرد کل روزو عکس و فیلم عروسی دیدیم و گفتیمو خندیدیم.....یکشنبه شب و به عبارتی شب دوشنبه من وسایل لازم برا بیمارستانو اماده کردم و حموم رفتم و صبح دوشنبه از همه زودتر بیدار شدم و بعدشم بابایی و ....بقیه رو هم بیدار کردو گفت پاشین ....چه موقع خوابه نماز خوندیم و ساعت پنج ونیم راهی بیمارستان شدیم....اونجام ازمایش خون و ....وبقیه کارایی که لازم بود رو انجام دادن و ساعت هشت ونیم منو اتاق عمل بردن....نمیونی چه حالی داشتم.....نمیدونی.....وقتی هم منو بی حس کردن نمیدونی چه حالی داشتم نه اونجا بودم ونه هیچ جا.....به هیچی فکر نمیکردم که یه دفعه صدای یک دختر کوچولوی جیغ جیغو اتاقو برداشت....چه صدایی....چه پر انرژی......بعد تو رو تو جایی که کنار خودم بود گذاشتن ولی من تو رو نمیدیم که یکی از خانوم پرستارایی که اونجا بود بهم گفت دوست داری ببینیش من هنوزم تو حال عجیبی بودم و اون خانوم تو رو برداشت ونشونم داد .........اصلا باورم نمیشد منم مادر شدم......بچه دارم.....بچه من......مگه میشه.....یعنی.....بعدشم شما خانوم خانوما رو بردن و تا هر جا میرفتی صداتم میومد.....منو هم بعد چند دقیقه بردن تو بخش....اقای پدر و خاله اکرم اومده بودن دم در اتاق عمل....بابایی تا منو دید خندید و دستمو گوفت و با ذوق گفت دیدیش...و ادامه داد: من دیدمش چقد نازه....عجب فلفلیه....چه دختر جیغ جیغویی.......معلومه زبر و زرنگ و باهوشه....حال میکرد برا خودش......حالا یه راز دیگه ای هم هست که باید بهت بگم که البته دیگه راز نیست.....رسم بر اینه که نی نی اول میره حموم بعد می می میخوره ولی گویا شما خیلی گشنه بودی اول اومدی می می خوردی بعد رفتی حموم.....نمیدونی چیکار میکردی بیمارستانو گذاشتی رو سرت .....برعکس تو یه اقا پسر هم اون روز با تو بدنیا اومد تپل و ساکت.... ولی شما خانوم خانوما..... همه بیمارا و همراهاشون میومدن پیش تو . نازت میدادن و....اخه فقط اون روز دوتا نی نی بودین و اقا پسرم که حتی نمیتونستن بیدارش کنن می میش بدن ....کلا خواب بود اسمشم نیکان.....تو رو هم که از حموم اوردن یه فرشته کوچولوی ناز بودی....خیلی ناز....خوابیدی هر کار میکردن بیدار نمیشدی اخه فرشته نازم از راه دور...از بهشت اومدی....حق داشتی همه ی نی نی نازا همینجورین.........خسته راه بودی عزیزکم....قد یه عروسک....لپ گلی.....اونجا بهت میگفتن باربی چون جزء نوزادای قدبلند یودی و زیاد تپل مپل و پفکی نبودی....با انگشتای باریک وقلمی و سفید سفید....موهای مشکی بلند که البته اونا همشون ریختند و موهای خرمایی در اوردی ......اومدی پیشمون یا وزن ٣ کیلو.......قد ٥٢.....دور سرت ٣٤ و نیم......دور سینه ٣٢......اسم پزشکت: جناب اقای دکتر نریمان......و دکتر منم که خیلی خانوم خوبی بود: دکتر مریم عزیزی نژاد......٢ بهمنماه ١٣٩١....ساعت ٩.......و قدم پر خیر و برکتت روی چشمون دختر مهربونم.....خلاصه یه شب تو یه اتاق قشنگ که دار اباد به خوبی از پنجرش دیده میشدبا هم و البته خاله اکرم بودیم و.....خاله اکرم طفلکو اون شب نذاشتیم بخابه...خیلی برامون زحمت کشید ان شاا... بتونیم براش جبران کنیم...سه شنبه صبحم بابایی و مامان زینب و عمه اومدن دنبالمون و اومدیم خونمون....و چقد خونه خوبه.....خیلی روحیه گرفتم... دردم خیلی تموم شد.....خدا خودش هرکی رو تخت بیمارستانه شفای عاجل بده و مخصوصا جوجه های ناز....فرشته هامونو.....
از امروز بگم. شما بیدار شدی یه ذره می می خوردی دوباره خابیدی....امروز یکی از قشنگترین روزای خداست....الان رفتم بیرونو دیدم برف میاد ....یه برف قشنگ ....اومدنشسته رو درخت جلو در حیاط....خیلی نازه....خدایا هزاران بار شکرت برا این همه نعمت بی منت....این چند روز قراره خدا یه دخترعمو کوچولو برات بفرسته مهراوه جونم. ما هم بی صبرانه منتظریم بیاد این لپ گلی و تپلی....اخه من خواب دیدم خیلی تپل مپله.....و دیکه اینکه قراره باباجون و مامان زینبم امروز فردا بیان پیشمون..... عزیزم بالاخره عکسای نازتو میذارم....دلم میسوزه که عکسای روزای اولت ویروسی شدن و نمیشه ریختشون رو سیستم....خیلی نازن..خدا کنه بشه یه کارش کرد....منتظرم ببینم بابایی چکار میکنه.... فعلا بای دونه برف پاک و معصومم