مهراوه جونمهراوه جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهراوه دختر نازم

خبر....خبر...

سلام نی نی جونا...مامانای گل....خاله های مهربون    فرشته کوچولوم صاحب مروارید شده..... عزیز مامان چند روزی بود لثت سفید شده .. فهمیدم نزدیکه مروارید کوچولوهات دربیان ..... ٥شنبه (٤مهر) لثه نازت یه کوچولو  باز شده بود شبشم یه کم سرما خوردی....دیروز (جمعه ٥ شهریور) رفتیم دماوند باغ یکی از دوستای بابائی.......برگشتنی تو ماشین دیدم بله.... یکی یه دونم نازدونم یه مروارید کوچولوش درامده و بغلیشم بدجور سفید میزنه فک کنم اونم خیلی زود دربیاد ... من و بابائی حسابی ذوق کردیم.....نگفتم اونجام حسابی شیطونی کردی نه غذا خوردی و نه ما رو تحویل گرفتی فقط بازی کردی و اطرافو دیدی .. و یه دونه هل...
11 آذر 1392

فقط برای یگانه دخترم

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر مادرم باشی همیشه کاش که یک سمت ، مادرت باشد تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی  ...
11 آذر 1392

2 اذر-محرم و کسالت گل دختری

دختر قشنگ مامان..امروز هوا نیمه ابری بود والبته یه کمی هم سرد(28 ابان)... با هم رفتیم مرکز. این بار یه ذره دیرتر بردمت اخه تهران نبودیم عزیزم.الهی مامان فدات بشه اونجا مریض شدی  اسهال استفراغ شدی و خیلی هم بیحال بودی. بابایی نبود با خاله اکرم و عمو بردیمت دکتر...اقای دکتر برا تهوعت امپول داد اونو تزریق کردیم الحمدلله خوب شدی ولی هنوز اسهال بودی حتی وقتی امدیم تهران... دکتر گف جز شیر هیچی نباید بهت بدم و یه شربت داد که خدا رو شکر خوب شدی متاسفانه به همین دلیل برا مراسم شیر خوارگان حسینی هم نرسیدیم  و نتونستم ببرمت عزیز دلم...ان شاالله  اگه خدا خواست و زنده بودیم سال بعد حتما میبرمت گل دخترم  خلاصه امروز که رفتیم بیرون ح...
2 آذر 1392

13 ابان 92

سلام دختر نازم..... صبح دوشنبه ١٣ ابانه....شما خابی و با کوچکترین صدا تکون میخوری ....من میترسم بیدار بشی و ....به کارام نرسم. روزا میگذرن و  روز به روز بزرگتر میشی .....کارای جدید یاد میگیری...شیرین کاری و شیرین زبونی هایی میکنی که انگار دنیارو به من و بابائی میدن... الان پروژه پایین امدن از پله اشپزخونرو در دستور کار داری .... فقط میری تو اشپزخونه و بلافاصله بر میگردی .... کلی ذوق داری و به خودت افتخار میکنی... با انگشت به اطراف اشاره میکنی و مثلا برامونم صحبت میکنی... سوئیچ ماشینو با گریه میگیری  اشاره بیرون میکنی و میگی ددر.... بیرون ماه دختری .....  اصلا اذیت نمیکنی بس که خوشحالی و بهت خوش میگذره....ماست و دوغ و بیسک...
15 آبان 1392