مهراوه جونمهراوه جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

مهراوه دختر نازم

اخرین روز های پاییز92

1392/9/24 14:41
نویسنده : مامانی
408 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان. فدات شم اینقد که ماهیقلببغلماچ چند دقیقه پیش داشتی بازی میکردی یه کوچولو خوردی زمین ...الهی مامان فدات بشه ولی خواب داشتی و گرفتی خابیدی..از دور دارم میبینمت دلم میخاد بیام بخورمتخوشمزه  بذار از این روزا برات بگم عزیزکم....روزا و هفته ها پشت هم با سرعت میان و میگذرن و شمام روزبه روز خانومتر و سرحال تر میشی الحمد لله فرشته کارای جدید یاد میگیری مثلا امروز برا اولین بار پاهای کوچولوتو گذاشتی رو متکا و یه باره دیدم رو مبل نشستی خیلی تعجب کردم تعجب و جنابعالیم نگام کردی و از ته دل برام خندیدی... هر چی وسیله دور و برته از دستت در امان نیست ...بیشترشونو جمع کردیم ولی بعضیارو نمیشد دیگه موندن دم دست جنابعالی...خدا خودش بهشون رحم کنهنیشخندقهقهه از هفته قبل چند تا مهمونی  رفتیم و شما گل دختری حسابی بازی و شیرین کاری کردی قشنگمتشویق  چهار شنبه شبم بابایی شام دعوتمون کرد و برد رستوران قصر فیروزه که تجربه نشون داده  شمام از اونجا خیلی خوشت اومده چون هم غذا میخوری ..هم شیطونی میکنی و هم به قول خودت د در یلبخند...پنج شنبه هم رفتیم بازار و برات چند تا عروسک ناز و موزیکال خریدیم به همراه یه دونه لباس شوی کوچولو که لباسای کوچولوی نازتو بشوریم و مخصوص خود خودت باشه..... تابی که قبلا برات خریدیمو تازه هفته پیش نصبش کردیم اخه میترسیدم یوقت کمرت درد بگیره...و شمام حسابی دوستش داری و وقتی از بازی و بقیه شیطونیات خسته میشی اشاره به تاب میکنی و ما هم میذاریمت داخلش و خوشگله مامان حسابی کیف میکنی و البته گاهی هم یه چرتی داخلش میزنیمژه الان رفتم صورت ماهتو دیدم...تو خواب عمیقی فرشته ی نازم...رو لپت یه ذره کبوده...اخه پریشب موقع بازی خورد به گوشه میز...الهی درد و بلات بخوره به من مامان جون...اشکم در اومد فدات بشمگریهگریه بخاب مهربونملبخند

از خودم بگم برات عزیزم. این روزا رو میگذرونم به امید تو و بابایی. یه وقتایی دلم از بعضیا خیلی میگیره... و گاهی دلم از غم و غصه بعضیا میگیره و جز دعا کاری از دستم بر نمیاد....نمیدونم واقعا عجب صبری خدا داره. گاهی که کسی باهام درد ودل میکنه حالم بد میشه نمیدونم بعضی وقتا چرا اینقد کم طاقت میشم...دلم میخاد خیلی خوب باشم و بتونم درد و غم وغصه هر کی رو که میتونم بردارم یا کمکش کنم و ..... نمدونم چیکار کنم...چجوری....دلم برای همه کسایی که میشناسم یه ذره شده...... خانواده خودمو بابایی...برای دوستای خوب مدرسه و دانشگاه و همسایه و.... الهی همشون همیشه شاد شاد و خوشبخت باشن و هر روزشون از روزای قبل موفق تر و سرحال ترماچ....خب برم کم کم ناهارو اماده کنم که اقای پدر الان پیداش میشه.... ان شاالله زود زو.د عکسای جدیدتو میذارم عشقم ....... فعلابای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان سیدمهدی کوچولو
25 آذر 92 13:31
سلام عزیزم چطوری؟بالاخره اومدی...مهراوه خوبه ؟میبینم که وروجک کارای جدید یاد گرفته دیگه کارت در اومده باید پایین تمام مبلات و بالش بذاری که یه وقت در حال پایین اومدن نیوفته. مهراوه رو ببوس
مامانی
پاسخ
سلام گلم. خوبین؟ سید مهدی جونم خوبه؟اره بخدا ....ولی دخملم ماهه و حرف گوش کن(البته فعلا)بعضی وقتا خونه خونه ای میشه که اگه سرزده کسی بیاد ابروم میره. پره اسباب بازی..بالش...و هرچی گم شده باشه تو وسایل مهراوه خانوم پیدا میشه ممنونم یادمونی مهربونمبوس برا سید مهدی جون و معصومه جون مهربونم